بام شهر

یا صاحب الزمان اورموی لر -ارومیه قطب الکترونیک کشور

یا صاحب الزمان اورموی لر -ارومیه قطب الکترونیک کشور

بام شهر

به وبلاگ بام شهر خوش آمدید

همه ی کاربران
در هنگام ارسال نظر هیچ لزومی نداره که ایمیل تون رو وارد کنید .
نظرات شما بدون وارد کردن ایمیل هم ارسال میشه .
به راحتی میتوانید نظرات خود را بیان کنید
***********

برای داشتن یک شهر و استان خوب ابتدا باید رسانه و صدا و سیما ی فعال و جذاب و چالشی داشته باشیم. به نظر شما در حال حاضر صدا و سیما ی این گونه است. تا چه اندازه به این فاکتور ها نزدیک است؟!
***********

همه با هم دست در دست هم شهری آباد بسازیم در تمام زمینه ها، که پیشرفت هر نقطه ای از این آب وخاک باعث پیشرفت این نظام و انقلاب میشود.باشد که فعالیت هایمان مورد تایید اقا صاحب الزمان باشد
*********

حیدر بابا،گویلر بوتون دومانـدی
گونلریمیز بیر بیریندن یامـــاندی
بیـر بیریزدن آیریلمایین آمانـــدی
یــاخشیلیــقی الیــمیزدن آلبـــــلار
یاخشی بیزی یامان گونه سالیبلار

**********

این وبلاگ غیر فعال است

***********

آخرین نظرات

 رهبر معظم انقلاب در حاشیه مطالعه مجموعه هفت جلدی «نغمه های سرخ» که اخیراً در جشن سالگرد تأسیس دانشگاه رونمایی شد، در خصوص شهید مهدی امینی دانشجوی ورودی سال ۱۳۶۴ دانشگاه مرقوم داشتند: «وصیت نامه و نوشته های مهدی امینی غوغاست». از همین رو خبرنامه صادق در راستای معرفی شهدای دانشگاه، برای اولین بار اقدام به انتشار زندگینامه، خاطره، دست نوشته و وصیتنامه این شهید می کند.

به گزارش خبرنامه صادق شهید مهدی امینی فرزند ابوالفضل امینی در سال ۱۳۴۵ در شهرستان خوی متولد شد. وی در سال ۱۳۶۴ به دانشگاه امام صادق(ع) وارد شد و در رشته معارف اسلامی و تبلیغ به تحصیل پرداخت. او سرانجام با امتثال فرمان امام خمینی(ره) به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام گردید و در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ در عملیات کربلای ۵ و در منطقه عملیاتی شلمچه به فیض عظیم شهادت نائل شد.

در ادامه بخشی از خاطرات و دست نوشته ها و وصیت نامه این شهید عزیز را بخوانید:

خاطره‌ای از شهید: چگونه در این حال می‌خندی؟

مچ پاهایش کاملاً زخمی بود و از ناحیه دستهایش فقط گوشتش باقی مانده بود و استخوانهایش شکسته وآویزان بود و یکی از چشمهایش کور شده بود ولی روحیه وی مرا کاملاً متعجب کرده بود. لحظه‌ای که او را دیدم در حالت تبسم و خنده بود اکنون نیز آن حالت خنده او از نظرم محو نمی‌شود. تعجب کردم به خودش هم گفتم چگونه در این حال می‌خندی؟ این خنده برای چه بود؟ حتماً آرزویی داشت و به آن رسیده بود، می‌خندید و الا کسی در آن لحظه و با آن حالت، قدرت خندیدن ندارد و او چون به آرزویش رسیده بود می‌خندید. عاشقی بود که به معشوق علاقه داشت و به او رسیده بود.

 رؤیاهای صادقانه شهید

امروز ۱۲/۵/۱۳۶۴ حوالی صبح قبل از طلوع آفتاب خواب دیدم که در مغازه پدر نشسته‌ام، ناگهان گلوله‌ای به سجده گاهم اصابت کرد، در آن هنگام شهید بزرگوار برادر «حجت ایزجی» در جلو مغازه ایستاده‌اند و مرا صدا می‌زنند، از مغازه بیرون رفتم. ایشان را زیارت کردم، سه بار رویشان را بوسیدم. عجیب نورانی بودند، لباس روحانی پوشیده بودند و عمامه‌ای سفید و زیبا بر سر گذارده بودند از سیمایشان نور می‌بارید. حالش را پرسیدم، گفتم: «حجت خوب کنار مولا جا خوش کرده‌اید و یادی از ما نمی‌کنید و…» حالم را پرسید، خواست برود، چشمانم پر اشک شد وگفتم : «حجت نمی‌گذارم بروی» دامنش را گرفته بودم، می‌گفتم: «شهید حجت باید مرا هم پیش شهدا ببری، مرا هم پیش برادران شهیدم ببر.» مرا تنها مگذار! گفت: «مهدی، باشد تو هم خواهی آمد پیش شهدا. از دستم جدا شده داشت دور می‌شد و دورتر و دورتر… فریاد زدم: «شهید حجت، سلام مرا به شهیدان برسان و عوض من اقدام مبارکشان را ببوس». از خواب بیدار شدم.

وصیتنامه شهید مهدی امینی(دانشجوی ورودی سال ۱۳۶۴ دانشگاه امام صادق علیه السلام)

صبح چهارشنبه ۱۷/۱۰، کنار خاکریز در محوطه گردان، ساعت ۱۵: ۱۰، این مطالب را می‌نویسم.

الان از کار روغن کاری اسلحه‌ها فارغ شدم. وضویی ساختم و آماده برای نوشتن. هر لحظه آماده‌ایم تا به منطقه عملیاتی برویم.تصمیم گرفته بودم بعد از رفتن «صفایی» و «بهداد» دیگر  هرگز نخندم و شادی نکنم. از خدای تعالی نیز خواسته بودم که دیگر روی خوش این دنیا را به من نشان ندهد و مرا هیچ وقت مسرور نگرداند؛ مگر به لقای خوش و نیکوی حضرتش. اما امروز این تصمیم را شکستم و دارم با برادرها شوخی می‌کنم و خلاصه حسابی شاد و سرحالم. چرا که برای پیوستن به شهدا دارم بار و بنه سفر را می‌بندم.نمی‌دانم چه در پیش است؟ ولی احساس می‌کنم که هنگامه خوش لقاء نزدیک باشد.

فراوان از خدای تعالی درخواست کرده‌ام و می‌کنم که در میدان جهاد، توفیق استقامت، صبر و صلابت و سرانجام شهادت حسین گونه برایم عنایت فرماید. دوست دارم این بار حسین‌وار بجنگم و حسین وار شهید شوم.

تا یادم نرفته بگویم که من و برادرم «جعفر طایفه باقرلو» وصیتنامه‌ای ننوشته‌ایم. چرا که هم وقت نشد و هم مطلبی نداشتیم و در خود لیاقتی سراغ نداشتیم که بنویسیم. مطلب را هر چه بود، شهدا با خون خود بر صفحه تاریخ خونین نهضت حسینی ما نگاشتند و چه خوب نگاشتند. هرکس از ما پیامی و کلامی می‌خواهد، آن را در امام بجوید. سخن را سخن‌سرایان بسیار گفته‌اند و شعر و سرود، شاعران بسیار سروده‌اند و آهنگ و آواز را نغمه سرایان زیاد سرداده‌اند.

هان! ما نه شاعریم و نه سخنران و نه نغمه‌خوان. امانتی بودیم که باید تحویل صاحب اصلی‌مان می‌شدیم. وظیفه‌ای داشتیم که می‌یابد عمل می‌کردیم.

خونی داشتیم که می‌باید در راه اسلام بر خاک اسلام می‌ریختیم تا فردا و فرداها، هزاران هزار حسینی سر از زمین بردارند و دوباره همه جا را کربلا و هر روز  را عاشورا سازند. عبدی بودیم که می‌بایست خواسته یا ناخواسته به مولا رجوع داده می‌شدیم و خدای تعالی بر ما منّت گذارد و این رجوع ما را احسن قرار داد و رجوع ما را معراج و پرواز از خاک تا آن سوی افلاک. لذا نه عزم سخن داریم و نه قصد سخنرانی و شعر خوانی و غزل سرایی برای ما بعد از ما.

این عرصه، عرصه عمل است. میدان، میدان جهان است و آنانی که در نهایت راحت این دنیا به سر دادن سرود عرفان، عشق، اخلاص، صفا، لقا و هزاران القاب و عناوینی چنین و چنان پرداخته‌اند، جز لاف و گزاف به چیز دیگر مشغول نیستند و آن ها که کتاب و مقاله و گفتار در مراتب سیر و سلوک می‌نویسند و دل خود را به این عناوین و القاب و مشغولیت ها خوش کرده‌اند، بسی در غفلتند و فراوان درخواب.

عرفان و اخلاص و تقوا و صفا و لقا در کنار راحت دنیا و در میان تریبون ها و سمینارها و اجلاسیه‌ها و مجالس اخلاق پیدا نمی‌شود. ای طالبان عرفان و اخلاص و ای دم زنندگان از لقا و وصال و ای شکوه کنندگان از فراق و غربت! خود را به این ظواهر و تجملات اخلاقی نفریبید و فریفته فریبندگانش نیز نشوید. هر کس هوای لقای مولا دارد، بسم الله پای در میدان عمل گذارد و بیابد آن چه را که می‌خواهد. این گوی و این میدان. هر آن که دم از لقاء و وصال می‌زند، قدم به سوی سربداران صحنه جهاد بگذارد و ببیند که اینان چه آسان از قید تعلقات دنیای دنی خود را رهیده‌اند. سر سپردن در راه حضرتش چقدر برایشان راحت است; راحت‌تر از سخنرانیها و لفاظی.

جنازه ما حتماً در کنار برادرنمان در گلزار شهدای خوی دفن شود و مجلس عزاداری ما را هیچ یک از مساجد «خوی» حق ندارند برگزار کنند؛ به جز مسجد امین الله که حاج آقا امینی با عمری زحمت و پول حلال و نیت خالص برای خدای تعالی آن را ساخته‌اند.

مهدی امینی

۱۷/۱۰/۶۵

مناجات‌ها و راز و نیازهای شهید

«یا ایتها النفس المطمئنه، ارجعی الی ربک راضیه مرضیه، فادخلی فی عبادی، وادخلی جنتی.»

(الفجر/ ۳۰ – ۲۷)

دوست داشتم؛ بیشتر در دنیا بمانم. دل را بیشتر به مولا و یار خواهش می‌داشتم. شبها در این وادی خوش، به مناجات برخیزم، دل بسوزانم، براین قلب پر جراحت، پر درد، جرعه‌ای دیگر از جام عشق مولا بزنم، دوست داشتم خوش بسوزم، دوست داشتم در این صحنه‌های نبرد، در این میدان آزمایش بیشتر خود را بیازمایم. بیشتر خود را تقدیم مولا کنم، از هر چه داشتم و دوست داشتم، دل کنده باشم، هر لحظه بر زبانم ذکر خدای جاری باشد و هر آن، دلم به یاد او آرام و مطمئن باشد. چشم از خوف قهرش گریان باشد.

اما خدای من، تو مهربانتر و خوبتر از آنی که در توصیف درآیی.

این تو بودی که دستم را گرفتی، در این گودال، در این پرتگاه که خیلی‌ها پای ایستادن نداشتند، لغزیدند، سالها جنگ کردند، سالها در این وادی راه رفتند، اما عاقبت افتادند و دوام نیاوردند، چون مخلص نبودند.

خدایا آیا درست می‌بینم؟ آیا این منم که خونم می‌ریزد و این زمین تشنه را سیراب می‌کند؟ خدایا این منم که سرم از بدن جدا می‌شود؟ آیا این منم که دستهایم را به سان علمدار حسین، ابوالفضل العباس(علیه السلام) قطع می‌کنند؟ خدایا آیا این منم که حسین (علیه السلام) را می‌بینم؟ سر مرا به زانوی خود گذاشته و به رویم می‌خندد؟ آیا این منم که بر مهدی(عج)سلام می‌دهم؟ آیا این منم که فاطمه زهرا (علیهاالسلام) با چشمان گریان سلامم می‌دهد؟… الهی شکر.

من که بودم؟ بیچاره، درمانده. من که بود؟ چه داشتم؟ خدایا راستش چه خوب معامله می‌کنی. چه رستگار شد آن کس که با تو معامله کرد و چه خاسر شد آن کس که به بازار متاع انس نیاورد و یا آورد و خرابش کرد، فاسدش کرد و نپذیرفتی.

خدایا بعد از این همه انتظار چه زیبا پاسخ دادی.

الحمدالله رب العالمین«الحمد الله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله» (الاعراف / ۴۳) دلم می‌خواهد اشک باشم و در سنیه کوهساران و در گودی سراشیبی‌ها و در پهندشت چمنزارها و مرغزارها چونان چشمه‌ای آرام و بی صدا حرکت کنم. دلم می‌خواهد که موج باشم و در آغوش گرم و نرم اقیانوسها به هم خورم و چون سیل، بنیاد ظلم بر کنم، و ریشه ظالم را برکنم. دلم می‌خواهد ابر باشم و به پهندشت گرم سرخ فام خوزستان سفر کنم و سایه ملایم و دلنشین خود را بر سربداران بیندازم. دلم می‌خواهد جرعه آب سرد وگوارایی باشم و به کربلای میهنم بروم و آرام و صاف و زلال و بی غل و غش و متواضع و خودشکن به حلقوم گرم و سوزان از عشق و عرفان کربلاییان فرو روم.

دلم می‌خواهد پرنده‌وار پرواز کنم و به دشت نینواییان که جولانگاه از قید و بندها رستگان و با مولا درآمیختگان و در پرواز ملکوت به طیران درآمدگان است، همنشین و همقدم و هم بال و هم پرواز و همسفر گردم.

دلم می‌خواهد که باران باشم و بر مصیب و مظلومیت اسلام، ‌های گریه کنم .

دلم می‌خواهد که هیچ نخواهد، دلم می‌خواهد که هیچ نباشد، دلم می‌خواهد که هیچ نداند.

باسمه تعالی

بعضی‌ها چه زشت به این پست دنیا دل بسته‌اند! چه بی‌خیالند. خدایا تو را شکر می‌گویم که مرا از آنان قرارندادی. اما مولای من! اینان اینجا مرا فاسد می‌کنند. خدایا اشکهای سوزان نیمه شبانم را، آه‌های فراوان قلب سوزانم را، دل شکسته نالانم را، شوق سراب شده وصال و شهادتم را، درد و داغ غربت برادرانم را، دستهای خشکیده پرنیازم را، قامت ضعیف درهم شکسته‌ام را، به شهادت در پیشگاه ربوبی تو ای خریدار خونهای خالصان، ای انیس دل شکستگان عرضه می‌دارم و فریاد بر می‌آورم که : «الهی هب لی کمال الانقطاع الیک»

خدای خوب من، دلم گرفته است. تمنای رهایی می‌کند و خواهش دیدار.

دوست دارم که بنشینم کنار گوشه‌ای و در خلوت انس فقط برایش اشک بریزم و دیگر هیچ. کارم از حرف و سخن گذشته. دیگر تنها مانده‌ام. خودش هم ‌می‌داند. شاید می‌خواهد بیشتر بسوزم، ولی بیش از این دیگر طاقت ندارم. خاکستر خواهم شد.

خدایا آن قدر دوست دارم که بدنم قطعه قطعه شود و رگ پاهایم را همچون حسین(علیه‌السلام) سرور شهیدان، گرگان بیابان قطع کنند و آنگاه سرم را بر بالای دار ظلم بالا برند و چون حسین(علیه السلام) بر سر دار (نیزه) با لبان خونین قرآن تلاوت کنم. آه چقدر خوب بود که مولا جانم، خاکهای خونین بیابان از خونم سیراب می‌شد. نهال سرخ شهادت از آن خاک سر بر می‌آورد تا آیندگانی که به این دنیا پا می‌گذارند و از کنار این دیار می‌گذرند، بدانند که حسین(علیه‌السلام) چه امت باوفایی داشت و بدانند که این دنیا جای خور وخوراک و خواب و ناز و لهو و لعب نیست. همه شیطان نیست، اخلاصی نیز هست، عرفانی نیز هست، ایمانی نیز هست و شهادتی و لقایی.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">